نقد فیلم جاذبه
باسمه تعالی
نقد فیلم "جاذبه"
سال انتشار: 2013
کارگردان: آلفونسو کوارون
بازیگران: ساندرا بولاک، جورج کلونی
"باید دل کندن را یاد بگیری"
شاید بتوان "جاذبه" را به چشم یک استعاره از زندگی انسان و فراز و فرود های آن توصیف کرد. جاذبه از آن دسته فیلم هایی است که در زمینه جلوه های ویژه یک اثر منحصر به فرد به شمار می آید ولی این موضوع به این معنی نیست که تمام بار فیلم بر دوش جلوه های ویژه آن می باشد. آن چیز که بیش از فناوری های پیش رفته در زمینه جلوه های ویژه نظر شما را جلب می کند داستان فیلم و مفاهیم نهفته در آن است. ثمره کنار هم قرار گرفتن یک داستان قوی و قالبی بدون نقص و پر از جاذبه های بصری اثری است که تحسین اکثر منتقدین سینما را بر انگیخته است. در این نوشته قصد دارم تا فیلم "جاذبه" بیشتر از منظر داستانی و عناصر آن مورد بررسی قرار دهم.
در ابتدای فیلم و قبل از آنکه تصویری مشاهده کنیم جملاتی را می بینیم که توصیفی مختصر و مفید از فضای بیکران خارج زمین ارائه می کنند. این توضیحات به این جمله ختم می شوند: زندگی در فضا غیر ممکن است. با این مقدمه وارد داستان می شویم. فیلم تنها دارای دو هنرپیشه است که در جلوی دوربین قرار دارند، البته در دقایق اول فیلم شخصیت سومی هم حضور دارد که جز برای دقایقی کوتاه میهمان این داستان نیست و البته هیچوقت چهره او را نمی بینیم مگر پس از مردنش که تقریبا از صورتش چیزی باقی نمانده! هرکدام از این شخصیت ها به نوعی نماینده طیفی خاص از انسان ها هستند. شخصیت اصلی فیلم دکتر رایان استون(ساندرا بولاک) کسی است که در زندگی هدفی را دنبال نمی کند. یک حادثه تلخ در زندگیش باعث شده تا امید و هدفش را از دست بدهد. همانطور که خودش می گوید از زندگی تنها رانندگی کردن بی هدف برایش مانده است، مرگ دختر کوچکش بر اثر یک اتفاق ساده و به ظاهر مسخره زندگی را در نظر او بی اهمیت کرده است، البته این نگاه او به زندگی تا زمانی است که همه چیز در مسیری عادی قرار دارد. طوفانی در راه است که قرار است مسیر زندگی او را تغییر دهد.
شخصیت دیگر دکتر شریف یک هندی عضو ناسا می باشد. چنانکه که گفته شد حضور او در فیلم کوتاه است و هیچوقت او را نمی بینیم. همانطور که آدم هایی که همچون او هستند در زندگی خیلی به چشم نمی آیند. آدم هایی که از قضا اکثریت را تشکیل می دهند. انتخاب یک کاراکتر هندی برای این تیپ، از این جهت بسیار مناسب است که اشاره ای است به کثرت. همانند جمعیت هندوستان که در کثرت زبانزد است. نمایش دکتر شریف در فیلم جاذبه بسیار هوشمندانه است. هرچند که نماینده اکثریت است اما دیده نمی شود، اثرگذاری زیادی ندارد، در کل این پروژه مهم فضایی، انگار کاری جز بازی و خوشگذرانی از او نمی بینیم، حضوری بسیار کوتاه دارد، در طول حضورش راضی و خرسند به نظر می رسد و از چیزی شکایت ندارد و در همان لحظه های اول بحران هم از بین می رود، به همین سادگی مانند اکثر خود ما انسان ها!
شخصیت سوم یک فضانورد با تجربه و فرمانده تیم مت کوالسکی(جورج کلونی) است.فردی مسئولیت پذیراست، هرچند که همیشه از شکست های گذشته اش(شکست های عشقی!) صحبت می کند اما همین تعریف کردن از شکست هایش نیز با چاشنی طنز و شوخی همراه است. شکست های گذشته اش امید او را سلب نکرده اند. لبخندش تقریبا همیشگی است، بسیار شوخ طبع است ولی در عین حال در موقعیت های گوناگون با تمام وجود به انجام وظیفه اش می پردازد. همیشه جنبه مثبت حوادث می بیند، حتی در جایی که در فضا بدون سوخت و اکسیژن اضافی رها شده است و به سمت مردن پیش می رود از این خوشحال است که می تواند رکورد طولانی ترین راهپیمایی فضایی را بشکند و در همان حال به موسیقی محبوبش گوش می کند و محو تماشای غروب خورشید در رودخانه مقدس گنگ می شود.
پس از شناختن این سه تیپ شخصیتی بهتر است به معرفی اول فیلم بازگردیم: زندگی در فضا غیر ممکن است. فضا نمونه ای خلاصه شده از زندگی دکتر استون است. معلق است، از همه چیز ناراضی است، حتی در ابتدای فیلم اپراتور ناسا به او گوش زد می کند که علائم پزشکی او مناسب نیستند، تضاد های زندگی اش زیاد هستند، حتی نامش"رایان" یک اسم مردانه است و وقتی مت علت این موضوع را می پرسد دکتر استون در جواب می گوید: پدرم یک پسر می خواست. گویی از بدو تولد اینگونه به او القا شده است که درجایی اشتباه قرار گرفته. دائما به کمک مت نیازمند است در عین حال نمی تواند او را درک کند و مثل او باشد. می خواهد به مت نشان دهد که زندگی آنطور که او فکر می کند نیست. در جایی از فیلم وقتی مت راجع به چشم های آبی دکتر استون صحبت می کند او جواب می دهد که چشم های من قهوه ای هستند انگار می خواهد به مت بگوید تو واقعیت را آنگونه که هست نمی بینی. در سکانسی دیگر و در جایی که مت و دکتر استون از هم دور افتاده اند مت از او می پرسد که آیا خودش(مت) چشم های آبی قشنگی دارد؟ و زمانی که دکتر استون به او می گوید چشم های آبی قشنگی دارد، مت جواب می دهد چشم های من قهوه ای هستند! مت در اینجا به دکتر استون گوشزد می کند که خود او نیز با تمام ادعای واقع گرایی که دارد نمی تواند واقعیت را آنگونه که هست درک کند.
جلوه های ویژه به نحوی استادانه در این فیلم بکار رفته اند. حس سرگردانی و بی هدف بودن شخصیت اول فیلم به خوبی با صحنه های پس از جدا شدن او از شاتل به مخاطب منتقل می شود. در این صحنه ها دوربین برای مدت نسبتا زیادی با شخصیت اول داستان در حال چرخش است بی آنکه از این چرخش های مکرر احساس خستگی و تکراری بودن به مخاطب منتقل شود. در عین حال ساندرا بولاک نیز با بازی خود به این صحنه ها رنگی مضاعف می بخشد. حس درماندگی و ترس را آنقدر زیبا به نمایش می گذارد که انگار خود شما نیز با او در حال چرخیدن در فضا هستید.
حال دکتر استون باید برای رها شدن از آنچه قبلا بوده باید از نو متولد شود. وقتی وارد هوابند فضاپیما روسی می شود و لباس های فضانوردی اش را در می آورد در هوابند با چشمانی بسته همچون جنینی در شکم مادر معلق می ماند و این تازه اول راه اوست.
در راه بازگشت به زمین وقتی در فضا پیمای روسی متوجه می شود که سوختی برایش باقی نمانده تا خود را به ایستگاه فضایی چینی برساند نومیدانه تلاش می کند تا به نحوی با ایستگاه زمینی تماس برقرار کند ولی بطور اتفاقی با فردی تماس می گیرد که به نظر می رسد حالت عادی ندارد و فردی عقب مانده است. اینجاست که دکتر استون به کلی نا امید می شود، به نقص هایش پی می برد، به اینکه هیچکس را ندارد تا برایش سوگواری کند، به اینکه هیچکس را ندارد تا برای آمرزش روحش دعا کند و به اینکه حتی خودش ایمانی ندارد تا به آن دلخوش باشد. پس تصمیم می گیرد تا در تنهایی بمیرد ولی با ورود دوباره مت به ماجرا همه چیز تغییر می کند. دکتر استون آنقدر نا امید است که حتی وقتی مت راه بازگشت را به او نشان می دهد بازهم نمی خواهد حرکتی کند. دکتر استون به این نوع زندگی عادت کرده است، به این لاک تنهایی خو گرفته است، هدفی ندارد تا برای آن زندگی کند. اینجاست که مت دوباره به دادش می رسد. از دل کندن و فراموش کردن گذشته می گوید، دل کندن از مرگ دخترش و اینکه باید برای خروج از این سرگردانی هدفی داشته باشد. دل کندن از داشته ها برای رسیدن به داشته هایی دیگر و در نهایت هدف زندگی،آن چیزی است که در این فیلم بر آن تاکید می شود.
با راهنمایی های تصویر مت در ذهن دکتر استون که همان بعد امیدوار وجود هر انسان است، رایان استون به زمین باز می گردد تا زندگی را از نو شروع کند، از گذشته اش دل بکند و به اصل خودش باز گردد.
- شنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۲، ۰۲:۲۵ ق.ظ
این فیلم یه مقدار لقمه بزرگیه،برای همین نتونستم توی این نقد هر چی باید و شایده بنویسم. می خواستم وارد بحث های نشانه شناسی و نماد هاش بشم(مثل شمایل مسیح یا مجسمه بودا) ولی نشد دیگه! به بزرگی خودتون عفو کنید
یا حق